امروز بعد از ناهار حوزه،از سلف زیتون که بیرون امدیم،نگاهم دنبال نگاهش به باغچه ی بی گل جلوی درِ سلف ثابت ماند،چقدر ذوق کردم وقتی امروز عاشقانه خاکیِ سنگْ نوشتم را، به فاطمه نشان دادم و گفتم
عه،ببین فاطمه، هنوز پاک نشده
لبیک یا حسین هنوز پاک نشده
وقتی امسال تو کربلا بودی نوشتم
هیچکدام،برف،باران،نوشته های دیگران، پاک نکرد حس و حال دل ریحان
(روزی ک با فاطمه ، زینب،فرزانه، رفتیم سلف،جیگرمو پاره کردن فاطمه و زینب از بس سر میز غذا از سفر و برنامه ریزی سفر عشق،اربعین صحبت کردن،از بس هی گفتن اینکارو کنیم،اونکارو کنیم،سربندمون فلان،پیکسلمون فلان،کولمون بهمان.هی ی قاشق غذا خوردم ی لیوان گریه جلوشون سرکشیدم،هی تا خواستم بغضمو با غذام پایین بدم، چشمام زودتر اشکام رو پایین فرستاد
هی حالمو دیدن و هی از یه هفته ای بهشتشون گفتن... بی تعارف بگم اینقد دلم اه حسرت کشید ک دلم ب حال دلم سوخت و می خواست بگم:بسه دیگه،خفه شین،همین جور فضای حوزه،فضای دانشگاه،فضای شهر داره راه نفسمو می بنده بس که میبینم همه دارن میرن که دورش بگردن و من دور خودم...
توروخدا اینقد نگین ...از در سلف ک خارج شدم و با فرزانه جلوتر از فاطمه و زینب راه می رفتم...واقعا نمی کشیدم،نمی کشیدم که با ذوق از دیدن کسی بگن که نفسم میره براش ولی پایی نیست که بره و بیفته به پاش...دلم می خواست کر می شدم...تو راه حس کردم دلم داره می ترکه، داره جیغ می کشه،زانو هام می لرزید،سینم سنگینتر شد...زدم زیر گریه و فرزانه هم از اشکهای دیشب اقا ندیدش گفت و با همه آرومیش خواست آرومم کنه
و من گفتم:می دونم که این روزا جون من درمیره از غصه فرزانه...)
حتی الان که دارم این حرفارو مینویسم گوشیم دینگی صدا میده و پیام میاد از از ملیحه:
"ریحان،فردا ولادت عقیله بنی هاشم خانوم زینب،بیا برات کربلا رو از شون بگیریم:-[ "
شاهد از غیب،،،،،،رسید
ساقیا تشنه لبم سوز مرا عیب مکن
چه کنم سوخته جرعه ی از جام توام